افسانه "وصیت پدر"

افسانه‌های ترک (15)

2124414
افسانه "وصیت پدر"

افسانه "وصیت پدر"

روزی روزگاری مردی سه فرزند پسر داشت. این مرد در بستر مرگ، پسر بزرگش را صدا زد و گفت: پسرم بعد اینکه من بمیرم سه روز بر سر قبر من می‌مانی؟

پسرش گفت: نه، نمی توانم.

پسر وسطی را صدا زد و گفت: پسرم، بعد اینکه من بمیرم سه روز بر سر قبر من می‌مانی؟

پسرش گفت: نه، نمی‌توانم.

پدر پسر کوچکش را صدا زد و گفت: پسرم، بعد اینکه من بمیرم سه روز بر سر قبر من می‌مانی؟

پسر کوچکترش گفت: پدر! اگر تو بخواهی نه سه روز بلکه صد روز، بر سر قبر تو می‌مانم. 

مرد پس از اینکه وصیت کرد، چشم از جهان فرو بست. پسر کوچکتر پس از مرگ پدر شروع به نگهبانی بر سر قبر کرد. نیمه شب، اسب سفیدی با لباس و تجهیزات و سلاح از آسمان فرود آمد و سه بار دور قبر چرخید. در این لحظه پسر از خواب بیدار شد و اسب را گرفت. به اسب گفت: چرا سه بار دور قبر چرخیدی؟ اسب سفید گفت: من تا زمانی که پدرت زنده بود به دستور پدرت عمل می کردم. اکنو نیز قبر پدرت را زیارت می‌کنم و می‌روم.

اسب سفید وقتی می رفت، یک مو از یال خود کنده و به پسر جوان داده و گفت: هر وقت در شرایط سختی قرار گرفتی این مو را بسوزان. فوراً پیش تو خواهم آمد.

شب بعد پسر دوباره نگهبانی می داد. دوباره نیمه شب، اسب سیاهی از آسمان به پرواز در آمد و سه بار دور قبر چرخید. پسر بلند شد و اسب سیاه را گرفت و گفت: برای چه آمدی و سه بار دور قبر چرخیدی؟

این اسب نیز گفت: من اسب پدرت بودم. هر وقت دلش سواری می خواست مرا صدا می زد. حالا او مرده است، من از آسمان برای زیارت قبرش پایین آمدم. برایت یک مو از یالم می دهم. هر وقت در شرایط سختی قرار گرفتی، این مو را بسوزان. فوراً پیش تو خواهم آمد. سپس پرواز کرد و رفت.

روز سوم هم یک اسب دیگر آمد و یک تار مو به پسر جوان داد و رفت. روز چهارم، پسر دوباره بر سر قبر پدرش نگهبانی داد ولی کسی نیامد. بدین ترتیب طبق وصیت پدرش سه روز نگهبانی بر سر قبر به پایان رسید.

از طرفی وقتی سه برادر به خاطر برادر بزرگترشان اموال پدری را از دست دادند، به شهر دیگری رفته و مشغول چوپانی شدند. در حالی که برادر کوچکتر مراقب حیوانها بود، برادران بزرگتر برای گردش به شهر رفتند. آنها شاهد یک اتفاق پر سر و صدا شدند. پادشاه پلکانی چهل پله‌ای روی قصر گذاشته بود. او قصر دخترش را بالای آن پلکان ساخته بود. پادشاه به مردم اعلام کرد:

هر که سوار بر اسب از پله‌ها بالا رفته، یک لیوان آب از دست دخترم گرفته و بنوشد، حلقه نامزدی را از دستش گرفته و پایین بیاید، برای او و دخترم چهل روز عروسی خواهم گرفت.

این خبر در سراسر کشور پخش شد. همه سوارکاران به سمت کاخ پادشاه رفتند. ولی هیچ کدام نتوانست از چهل پله بالا برود و به زمین افتادند. مردم آنها را تماشا می‌کردند. دو برادر با دیدن این ماجرا به سراغ برادر کوچکتر آمده و اتفاق جالب را برایش تعریف کردند.

برادر کوچک گفت: فردا شما چوپانی کنید تا من به شهر بروم و ببینم چه خبر است. برادرانش گفتند نه اگر بروی ما گرسنه می‌مانیم و به او اجازه ندادند. روز بعد او برادر بزرگ برای تماشای دوباره به شهر رفتند. برادر کوچکتر تا ظهر به حیوانات غذا داده، سپس آنها را زیر درختی جمع کرده و خواباند. موی اسب سفید را سوزاند. اسب سفید با لباس، تجهیزات و سلاح از آسمان به پایین پرواز کرد. پسر چوپان لباس‌هایش را پوشید، سلاح را به کمر بست، سوار بر اسب شده و به سمت کاخ پادشاه به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، اسب را به سمت پله‌ها هدایت کرد و گفت: برو! سپس اسب سی و هشت پله را بالا رفت. سپس سر اسب را برگرداند و با اسب پایین آمد.

جمعیتی که در پایین بودند گفتند: هی جوان! دوباره سعی کن! تو می توانی!

پسر جوان پیش حیوانات خود بازگشت و مشغول چرای آنها شد. عصر برادرانش آمده و برای او اتفاقاتی که شاهد بودند را تعریف کردند.

برادر کوچکتر گفت: اگر امروز اجازه بدهید و از حیوانات مراقبت کنید، من بروم و این اتفاقات را ببینم.

برادرانش گفتند: برادر اگر تو بروی ما چه خواهیم خورد؟ و باز هم به او اجازه ندادند. آن شب هم گذشت و صبح روز بعد برادرانش دوباره برای تماشا به شهر رفتند. برادر چوپان تا ظهر به حیوانات غذا داد، سپس آنها را زیر درختی جمع کرد و خواباند. این بار پسر موی اسب دیگر را سوزاند. در این لحظه اسب با لباس و تجهیزات و سلاح از آسمان فرود آمد. برادر کوچک لباس را پوشید، اسلحه را به کمر بست و سوار بر اسب راه کاخ پادشاه را در پیش گرفت. مردم دیدند که این اسب چهل برابر بهتر از اسب قبلی است! پسر اسب را به سمت پله‌ها راند و گفت: برو! با اسب تا پله سی و نهم رسید. سر اسب را برگرداند و برگشت. اسب از پله ها پایین رفت. مردم گفتند: شجاع نبود، اگر یک بار دیگر امتحان می‌کرد، می‌توانست!

جمعیت متفرق شدند و به خانه‌هایشان برگشتند.  برادران بزرگتر هم برگشتند و به برادر کوچکتر اتفاقات آن روز را تعریف کردند.

برادر کوچکتر گفت اگر امروز اجازه بدهید و از حیوانات مراقبت کنید، من بروم و این اتفاقات را ببینم.

برادرانش گفتند: برادر اگر تو بروی ما چه خواهیم خورد؟ و باز هم به او اجازه ندادند.

صبح روز بعد برادرانش دوباره به شهر برای تماشا رفتند. برادر کوچکتر حیوانات را به چرا برد، به آنها غذا داد، زیر درختی برده و خواباند. سپس موی اسب سیاه را سوزاند. اسب سیاه با لباس، تجهیزات و سلاح از آسمان فرود آمد. پسر جوان سوار بر اسب شده و به سمت کاخ پادشاه رفت. سپس سر اسب را به سمت نردبان چرخاند و گفت: برو! با اسب تا پله چهلم بالا رفت و به تخت دختر پادشاه رسید. از اسب پیاده شد و یک لیوان آب از دست دختر نوشید. حلقه را از دستش گرفت و به پایین بازگشت. سپس به خانه خود بازگشت و به چرای حیوانات ادامه داد. برادرانش آمدند و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کردند.

برادر کوچک گفت: شما این همه ماجره را تماشا کردید. چه می شد به من هم یک روز اجازه می دادید تا بیایم و شاهد اتفاقات باشم.

یک روز پادشاه به مردم شهر گفت: هر که از دست دخترم آب خورد و انگشتر او را گرفت بیاید اینجا و خود را معرفی کند. مراسم عروسی را آغاز خواهیم کرد.

پادشاه هر روز مردم را به شام ​​دعوت کرد. به مدت سی روز ضیافت برپا کرد و روی دست مردم آب ریخت ولی حلقه نامزدی را در انگشت هیچ کس ندید.

پادشاه گفت: آیا کسی باقی مانده است؟

وزیر پاسخ داد: اگر کسی باقی مانده باشد، چوپانانی هستند که حیوانات روستا را به چرا می برند.

پادشاه دستور داد تا چوپانان را نیز به نزدش بیاورند. وزیری رفته و آنها را آورد. وقتی روی دستانشان آب می‌ریختند، دیدند انگشتری که از دختر پادشاه گرفته شده در دست پسر جوان است.

در آن هنگام دو برادر بزرگتر با تعجب گفتند: چطور این انگشتر به دست برادرمان رسید؟ برادر کوچک ماجرای اسرارآمیز را برای آنها تعریف کرد. دو برادر پشیمان شدند که به وصیت پدرشان گوش نکرده‌اند. سپس شروع به تماشای عروسی برادرشان کردند. پادشاه چهل روز جشن عروسی برپا کرد . دخترش را به عقد پسر جوان درآورد. یک ماه بعد پادشاه مرد و دامادش به جای او بر تخت سلطنت تکیه زد. برادرانش نیز از کرده خود پشیمان شده و درس عبرت گرفتند که هر کس به وصیت پدر گوش ندهد، آبرویش رفته و چنین در کوچه و خیابان سر کند!



خبرهای مرتبط