افسانه "آسیاب جادویی"

افسانه‌های ترک (13)

2124235
افسانه "آسیاب جادویی"

افسانه "آسیاب جادویی"

روزی روزگاری دو برادر زندگی می‌کردند. یکی از آنها بسیار ثروتمند و دیگری بسیار فقیر بود. برادر فقیر فرزندان زیادی داشت ولی برادر ثروتمند فرزندی نداشت.

در روز عید قربان، زن فقیر به شوهرش گفت:

- من لباس بچه ها را وصله کردم. برو پیش برادرت و بگو برای ما یک بزغاله بدهد تا ما هم عید را جشن بگیریم.

برادر فقیر یک طناب برداشته و به خانه برادرش رفت.

برادر ثروتمند از خدمتکارش پرسید: کیست که در می زند؟

خدمتکار گفت: برادرتان آمده است.

برادر ثروتمند گفت: بگو که من خانه نیستم.

برادر فقیر صدای او را شنید و به خدمتکار گفت: می دانم که برادرم خانه است.

برادر ثروتمند گفت: شوخی کردم برادرم! چه شده؟ برای چه آمده ای؟

برادر فقیر گفت: به من یک بزغاله بده. عید آمده است. لباس بچه ها را وصله زدیم. بزغاله را هم برای عید سر ببریم.

برادر ثروتمند خطاب به خدمتکارش گفت: بزغاله را بده تا شیطان‌ها بخورند!

خدمتکار یک بزغاله به برادر فقیر داد. ولی از سخنان توهین آمیز برادر ثروتمند ناراحت شده و با خود فکر می کرد که چرا به او شیطان گفت. در راه خواست که برگردد و بزغاله را پس دهد. در این هنگام با یک پیرمرد روبرو شد. پیرمرد پرسید: چه شده دوست من؟

برادر فقیر پاسخ داد: از برادرم یک بزغاله خواستم. ولی به خدمتکارش گفت که بزغاله را بده تا این شیطان بخورد. از این حرف برادرم خیلی ناراحتم.

پیرمرد گفت: پسرم نگران نباش. تو این راه را در پیش بگیر و برو تا به یک پل برسی. آنجا شیطان ها عروسی دارند. بزغاله را به آنها بده و بگو که برایشان هدیه برده ای. آنها به تو نوشیدنی تعارف خواهند کرد ولی هر گز نخور. به تو دستور خواهند داد تا بزغاله را سر ببری. سر بزغاله را ببر و پوستش را بکن. سپس به تو خواهند گفت که هر چه دلت می خواهد از ما بخواه. تو هم از آنها یک آسیاب کوچک بخواه و بگو که می خواهم برای مادرم ببرم تا بلغور آسیاب کرده و سوپ بپزد. این آسیاب یک دگمه دارد که اگر فشار دهی آرزویت برآورده می شود.

مرد فقیر فورا بزغاله را برداشته و پیش شیطان ها برد. شیطان ها به او نوشیدنی تعارف کردند ولی او نخورد. بزغاله را سر برید و تکه تکه کرد. شیطان ها به او گفتند: حالا هر چه از ما می خواهی بگو!

مرد فقیر گفت: به من یک آسیاب کوچک بدهید. به مادرم ببرم تا بلغور آسیاب کرده و برایم سوپ درست کند.

شیطان ها به مرد آسیاب کوچک دادند. او نیز آسیاب را گرفته و راه خانه اش را در پیش گرفت. وقتی به خانه رسید زنش او را با دو تکه سنگ دید. عصبانی شده و به مرد گفت من از تو بزغاله خواسته بودم ولی تو با دو تکه سنگ آمدی. مرد فقیر به زنش گفت: چه می خواهی؟ زنش گفت: نان می خواهم، نان تازه! مرد دگمه آسیاب را فشار داده و گفت نان تازه می خواهم. ناگهان خانه پر از نان تازه شد. مرد خیلی خوشحال شده و دوباره دگمه را فشار داده و گفت: از بهترین پارچه ها می خواهم!

فورا چند تکه لباس از بهترین پارچه ها ظاهر شد. یک روز بعد، روز عید، لباس ها را پوشیدند. به مسجد رفته و نماز عید خواندند. همه به پدر و پسرها چشم دوخته بودند. برادر ثروتمند هم در مسجد بود. با دیدن برادر فقیرش با خود گفت، همین دیروز از من بزغاله خواسته و گدایی کرده بودند! چطور چنین لباس‌هایی پوشیدند؟

فورا پیش برادرش رفت و پرسید: جریان چیست؟ تو دیروز از من یک بزغاله خواستی!

برادر فقیر گفت: صبر کن تا بعد از مسجد برایت تعریف کنم.

مردم عید را به هم تبریک گفته و مسجد را ترک کردند. دو برادر شروع به صحبت کردند. برادر فقیر به ثروتمند گفت: تو به من بزغاله را دادی و گفتی بده تا شیطان‌ها بخورند! من هم بردم و به شیطان‌ها دادم. آنها از من خواستند تا یک آرزو بکنم. من هم از آنها یک آسیاب کوچک خواستم. آسیاب را گرفته و به خانه بردم. وقتی دگمه آسیاب را فشار می‌دهی هر آرزویی که داری برآورده خواهد کرد.

برادر ثروتمند گفت: آیا این آسیاب را به من می‌فروشی؟ تمام ثروت و ملک و دام‌هایم را به تو می‌دهم. تو این آسیاب را به من بده، من به آمریکا بروم.

برادر فقیر گفت: این آسیاب را به تو می‌دهم ولی به من سه روز مهلت بده! سپس آسیاب را به انبار خانه‌اش برده، دگمه اش را فشار داده و گفت سکه طلا! آسیاب به مدت سه روز انبار را پر از سکه طلا کرد.

برادر فقیر روز سوم آسیاب را به برادر ثروتمندش برد. او هم آسیاب را گرفته و تمام دارایی‌اش را به برادر فقیر داد. برای رفتن به آمریکا سوار کشتی شده و به راه افتاد. کاپیتان کشتی در راه از او پرسید: باید چند تن نمک می‌خریدیم ولی فراموش کردیم! برادر ثروتمند فورا گفت، من به تو می‌دهم. من یک آسیاب دارم و وقتی دگمه‌اش را فشار می‌دهم هر چه می‌خواهم برایم فراهم می‌کند.

سپس دگمه آسیاب را فشار داد و گفت نمک می‌خواهم! آسیاب فورا شروع به پر کردن انبارها با نمک کرد. وقتی انبارها پر شد کاپیتان گفت، دیگر بس است. ولی مرد ثروتمند نمی‌دانست چطور آسیاب را متوقف کند. به همین خاطر کشتی پر از نمک شد. سرنشینان با پاروها نمک‌ها را به داخل دریا ریختند ولی کشتی غرق شد و آسیاب به دریا افتاد... از آنجایی که آن آسیاب هنوز هم به تولید نمک ادامه می‌دهد آب دریاها شور است!



خبرهای مرتبط