افسانه بلبل و بازرگان

داستانی زیبا و پندآموز از افسانه‌های کهن ترک...

2116970
افسانه بلبل و بازرگان

روزی روزگاری در زمان‌های قدیم بازرگانی زندگی می‌کرد. این بازرگان در خانه خود بلبل زیبایی در قفس داشت. روزی، وقتی بازرگان داشت آماده می‌شد تا به کشور دیگری سفر کند، بلبل متوجه سفر او شده و گفت: وقتی به آن کشور رسیدی، لطفا سلام مرا به بستگانم که در آنجا زندگی می‌کنند برسان.

بازرگان در جواب بلبل گفت که حتما سلامت را خواهم رساند. بازرگان به راه افتاده و پس از طی مسافتی به مقصد رسید. پس از اتمام کارش، به باغی رفت. در این باغ درختان رز و انار وجود داشت. بازرگان در این باغ بلبل‌هایی را دید که روی این درختان نشسته و آواز می‌خوانند. بلبل روی درخت رز زیباتر از همه آنها آواز می‌خواند. بازرگان به او گفت: ای بلبل زیبا، یکی از هم نژادهای تو که در خانه من در قفس زندگی می‌کند به شما سلام رساند. بلبل به محض شنیدن این سخنان از بالای درخت افتاد و مرد. بازرگان با خود گفت: اگر می‌دانستم سلام نمی‌رساندم. سپس بلبل مرده را در دست گرفت و نگاهش کرد وقتی احساس کرد واقعا مرده او را مجددا روی زمین گذاشت.  اما بلبل نمرده بود! به محض اینکه بازرگان آن را روی زمین گذاشت، دوباره جان گرفته و پرواز کرد.

بازرگان به خانه برگشت و بعد از مدتی بلبل در قفس از او پرسید: ای بازرگان، سلام مرا رساندی؟ بازرگان گفت: " ای کاش نمی‌رساندم. سلام تو را به بلبل روی درخت گل سرخ رساندم. اما به محض آنکه جمله‌ام را شنید روی زمین افتاد و مرد! آن را در دست گرفتم و به آن نگاه کردم و سپس روی زمین گذاشتم. اما همین که به زمین گذاشتمش، بلبل زنده شد و پرواز کرد.

بلبل در قفس با شنیدن این خبر، عمیقا در فکر فرو رفت. آن روز چیزی نخورد! بازرگان صبح که بیدار شد خبر مردن بلبل را به او دادند. با تعجب گفت بلبل را بیاورید تا ببینم. بلبلش را آورده و به او دادند. بازرگان آن را در دست گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و دید که بلبلش واقعا مرده! بازرگان گفت ببرید و در جای خلوتی رهایش کنید. همانطور که بازرگان گفت بلبل را در محلی خلوت و متروکی رها کردند. اما او نمرده بود و به محض اینکه رها شد پر کشید و رفت. بلبل باهوش با پیامی که از بستگانش دریافت کرده بود، آزادی خود را به دست آورد.

 



خبرهای مرتبط