افسانه "چه بودم، چه شدم، چه خواهم شد"
افسانههای ترک (10)
افسانه "چه بودم، چه شدم، چه خواهم شد"
روزی روزگاری پادشاهی همراه با دخترش زندگی میکرد. دختر پادشاه دچار یک بیماری صعبالعلاج بود که همه جای بدنش زخم بود!
پادشاه دخترش را نزد هر حکیم و پزشکی برده بود. او از طبیبان کشورش و حتی جهان دعوت کرده بود تا چارهای برای درمان دخترش پیدا کنند. ولی هیچ کس نتوانسته بود دختر پادشاه را معالجه کند. پادشاه بسیار ناراحت بود و نمیتوانست این واقعیت را تحمل کند که دخترش جلوی چشمانش آب میشود. روزی وزیرانش را صدا کرد و دستور داد:
دخترم را ببرید و بالای کوهی رها کنید که دستم به او نرسد و حداقل او را در این وضعیت نبینم.
وزیران دختر را بالای یک کوه رها کردند. دختر که در بالای کوه تنها مانده بود، روزها پس از تحمل گرسنگی و تشنگی و درد، مار زرد رنگی را دید که از جوی آبی که از میان دو صخره بیرون میآمد، آب میخورد. او ابتدا نمیخواست از جایی که مار مینوشد آب بنوشد، ولی از آنجایی که نمیتوانست درد ترک لبهایش از تشنگی را تحمل کند، با خود گفت: "به هر حال من خواهم مرد. اگر بمیرم، بگذار با نوشیدن آبی که مار مینوشد بمیرم." سپس از آن آب نوشید. پس از مدتی، بدنش احساس آرامش کرد و زخمهایش شروع به خارش کرد. دوباره از آن آب نوشید و همه جای بدنش را با آن آب شست. آن مار را خداوند فرستاده و آن آب شفابخش بوده است! دختر در عرض سه تا پنج روز به طور کامل بهبود یافت و دختری زیباتر از قبل شد. دختر نمیدانست از کجا به بالای آن کوه آمده است ! تنها در کوه زندگی کرد. روزی یک چوپان این دید و پرسید:
که هستی؟ به تنهایی بالای این کوه چکار میکنی؟
دختر که پس از ماهها برای اولین بار با یک انسان روبرو شده بود با خوشحالی گفت:
من هم مثل تو یک انسان هستم!
چوپان نزدیک دختر آمده و با تعجب دختری بسیار زیبا دید. دختر سرگذشت خود را برای چوپان تعریف کرده و گفت: من دختر پادشاه هستم! جایی برای رفتن ندارم. چارهای ندارم و به تنهایی در این کوه زندگی میکنم.
چوپان با شنیدن داستان دختر بسیار ناراحت شد، اما از اینکه دختری که عاشق زیباییاش شده، هیچکس را ندارد، خوشحال شد. دختر را به روستای خود برد. با دختر ازدواج کرد. دختر پادشاه نیز سرنوشت خود را پذیرفت. چوپان به خوبی از دختر مراقبت میکرد و خوشبخت بودند. پس از مدتی دختر باردار شد. 9 ماه بعد صاحب یک پسرشدند، نام نوزاد را «چه بودم» گذاشتند. بعد از مدتی صاحب فرزند دوم شدند و اسمش را "چه شدم" گذاشتند. یک سال بعد سومین فرزندشان به دنیا آمد و نامش را «چه خواهم شد؟» گذاشتند. دختر پادشاه و چوپان با سه فرزندشان خوش و خرم زندگی میکردند، حال ببینیم پادشاه در چه حال است!
پادشاه که دخترش را بسیار دوست داشت با وجود گذشت سالها نتوانسته بود او را فراموش کند. حسرت دوری هر روز در درونش بیشتر میشد. سرانجام نتوانست طاقت بیاورد و تصمیم گرفت دخترش را پیدا کند. او میخواست از سرنوشت دخترش، خبردار شود. به راه افتاد و از دشت و کوه گذشت. از پرنده و باد و گرگ و جویبار دخترش را پرسید. روزی به روستایی رسید. وارد آن روستا شد. از اهالی روستا در مورد دخترش پرسید. اهالی روستا گفتند: از چوپانمان بپرس! زیرا چوپان همیشه در کوههاست. چوپان را صدا زدند. چوپان پادشاه را به خانهاش برد. پادشاه دخترش را نشناخت. دختر نیز خودش را معرفی نکرد. پادشاه میهمان خانه چوپان شد. وقتی دختر هنگام غذا خوردن، پسرانش را به نام صدا کرد، پادشاه کنجکاو شد و پرسید: دخترم دلیل انتخاب این نام2ها برای کودکانت چیست؟
دختر سرنوشت خود را برای پادشاه تعریف کرد:
من دختر یک پادشاه بودم. ابتدا مرا در یک کوه رها کردند. با راهنمایی یک مار از بیماریام خلاص شدم و با چوپان ازدواج کردم. به همین دلیل اسم فرزندانم را "چه بودم"، "چه شدم" و چه خواهم شد" گذاشتم.
پادشاه در حالی که اشک از چشمانش سرازیر میشد، بلند شد و دخترش را در آغوش کشید. پادشاه دختر، داماد و نوههایش را به همراه خود برد و با خوشبختی کنار هم زندگی کردند.