افسانه "دختر دانا"
افسانههای ترک (9)
افسانه "دختر دانا"
افسانهها که بخش مهمی از فرهنگ هستند، از نظر ارزش آموزندگی نیز بسیار حائز اهمیت هستند. تقریباً در همه داستانها، هدف آموزش شنونده یا خواننده در حین سرگرم کردن آنهاست. بیشتر داستانهایی که از گذشته تا امروز از طریق شفاهی منتقل شدهاند، پیامهای مثبتی را منتقل میکنند.
روزی روزگاری مرد جوانی بود. او هم مثل بقیه دوست داشت با دختری آگاه و تحصیل کرده ازدواج کند. این مرد جوان به دنبال چنین دختری میگشت. از یک روستا، دو روستا گذشت و وقتی از روستای سوم خارج میشد، پیرمردی را دید که در جاده قدم میزند. مرد جوان به سرعت دنبال پیرمرد رفته و پیش او رسید. پیرمرد با او صحبت کرد و جوان بدون اینکه چیزی بگوید به دنبالش رفت.
مرد جوان پس از مدتی تعقیب او فریاد زد:
سلام علیکم! چطوری پدربزرگ؟
پیرمرد رو به جوان کرد و گفت:
درود بر تو ای پسرم! خیلی وقت است دنبال من هستی!؟
جوان جواب داد: همراه تو از خیلی جاها گذشتم پدربزرگ!
پیرمرد گفت: سفر با هم کوتاهتر میشود.
جوان گفت: بله پدربزرگ. اگر خسته شدی تو را کول میکنم. اگر من خسته شدم تو مرا بلند کن.
پیرمرد با خود گفت: "چه جوان احمقی است. من یک پیرمرد هستم، خودم به زحمت راه میروم، چطور میتوانم وقتی این جوان خسته شد او را بلند کنم.
در راه، پیرمرد از مرد جوان پرسید:
فرزندم تو مردی یا زن؟
مرد جوان پاسخ داد: "نمیدانم پدربزرگ."
پیرمرد گفت: پدر و مادر داری؟
جوان جواب داد: نه، من از زمین رشد کردم.
پیرمرد با خود گفت: این جوان واقعاً دیوانه است.
مرد جوان در راه به محصول سبز و نرسیده یک مزرعه اشاره کرد و گفت:
پدربزرگ این را میشود خورد؟
پدربزرگ گفت: نه، برای خوردن خیلی زود است. هنوز خیلی زمان لازم است تا آرد شده و به شکل نان سر سفره ما بیاید. فرزندم شغل تو چیست؟
مرد جوان دستمال کثیفی را از جیبش بیرون آورده و نشان داد...
وقتی به نزدیکی یک قبرستان رسیدند، گروهی از مردم روستا را دیدند که در حال برگزاری مراسم خاکسپاری هستند.
جوان گفت: پدربزرگ، کسی که در این تشییع جنازه دفن میشود مرده است یا زنده؟
پیرمرد جواب داد: مرده را در قبر نمیگذارند، این مرده است!
پیرمرد اهل آن روستا بود و جوان را برای خوردن چای به خانهاش برد. مرد جوان را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و به سراغ همسر و دخترش رفت.
به آنها گفت: یک جوان دیوانه را به خانه آوردم. میهمان در اتاق دیگر نشسته است. حالا این اتاق را خالی کنید و چایی بیاورید.
دختر پیرمرد پرسید: پدر، از کجا فهمیدی که آن جوان دیوانه است؟
پیرمرد گفت: اولا بدون اینکه چیزی بگوید دنبال من راه افتاد و ...
دخترش گفت: آن جون به دنبال آدم باهوشی برای خود است. دیوانهها اینطور نمیگردند.
پیرمرد گفت: دوما اینکه بعد از سلام و احوالپرسی در راه گفت اگر خسته شدی کولت میکنم، اگر من خسته شدم تو مرا بلند کن. من هم با خودم گفتم: من پیرمردم، چطور میتوانم یک جوان را بلند کنم.
دختر گفت:
-اصلاً عجیب نیست، منظورش این است که هر چه تو بگویی گوش میدهم، تو هم به آنچه من میگویم گوش بده! ولی شما متوجه منظور او نشدی!
پیرمرد گفت:
- از او پرسیدم تو مرد هستی یا زن؟ به من گفت که نمیدانم!
دختر گفت: منظورش این بوده که هنوز برای مردم رشادتی نکردهام! مردان واقعی کسانی هستند که برای مردم کاری کنند!
پیرمرد گفت: از جوان پرسیدم مادر و پدر داری؟ در جوابم گفت، من از زمین رشده کردهام!
دخترش پرسید: ولی پدر شما خودت سوال نامناسب پرسیدهای! باید میگفتی آیا پدر و مادرت زنده هستند؟ مگر کسی بدون اینکه پدر و مادری داشته باشد به دنیا میآید؟ در واقع او جواب بسیار مناسبی برای سوال تو داده است!
پیرمرد گفت: در راه به محصول نرسیده مزرعه اشاره کرده و از من پرسید که این خوردنی است؟
دختر گفت: ولی فقرا از این محصول قرض کرده و می خورند!
پیرمرد گفت از او پرسیدم که به چه کاری مشغول هستی و شغلن چیست؟ ولی جوان دستمال کثیفی از جیبش درآورده و به من نشان داد!
دخترش گفت: این بدان معناست که کشاورزم!
پیرمرد گفت: جوان با دیدن تشییع جنازه از من پرسید، کسی که دفن می کنند مرده است یا زنده!
دخترش گفت: پدر منظور جوان از این سوال این بوده که آیا فرزندی از او باقی مانده است یا نه!
زمانی که پیرمرد سخنان دخترش را به جوان گفت، جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: من به دنبال دختری بالغ و عاقل مانند دختر تو بودم که شریک زندگی من شود!