افسانه "هیزم‌شکن و خرس"

افسانه‌های ترک (11)

2124230
افسانه "هیزم‌شکن و خرس"

افسانه "هیزم‌شکن و خرس"

قصه آموزنده کوتاه عامیانه که قهرمان آن گاهی حیوانات و گاه حیوان و انسان است، داستان حیوانی نامیده می‌شود. قصه نه تنها پیام‌های مفیدی برای کودک دارد، بلکه اگر به گونه‌ای جذاب و مناسب طراحی و بیان شود، کودک و نوجوان شخصیت‌های را الگو قرار می‌دهند. 

 

روزی روزگاری یک هیزم‌شکن زندگی می‌کرد. این هیزم‌شکن فرزندی نداشت. برای همین به تنهایی به جنگل می‌رفت، هیزم‌های جنگل را بر دوشش بار می‌کرد، به بازار می‌برد و می‌فروخت. اما پولی که از فروش هیزم به دست می‌آورد برای سیر کردن خودش کافی نبود، او هر روز نیمه گرسنه بود.

یک روز در حالی که در جنگل مشغول جمع‌آوری هیزم بود ناگهان خرسی در مقابلش ظاهر شد! هیزم‌شکن ایستاد. نمی‌دانست چه باید بکند، خرس شروع به صحبت کردن به زبان انسان کرد:

من مدت زیادی است که در این جنگل زندگی می‌کنم. می‌دانم خیلی وقت است که از جنگل هیزم می‌بری. اما نمی‌توانی چوب زیبا پیدا کنی. به همین دلیل است که بیشتر وقت خود را صرف جمع‌آوری چوب می‌کنی و به سختی آن را روزی یک بار به بازار می‌بری. بیا با هم دوست شویم، من هیزم تهیه می‌کنم و به تو می‌دهم. تو هم می‌توانی چوب را به بازار ببری و مشغول فروش شوی.

هیزم‌شکن از آن روز به بعد، هیزم‌های خوبی را که دوست خرسش تهیه کرده بود، روزی دو سه بار به بازار می‌برد و می‌فروخت. هیزم‌شکن در مدت کوتاهی به رفاه رسید و صاحب الاغ شد. لباس نو خرید. هر بار که برای گرفتن هیزم می‌رفت، برای دوست خرسش چیزی برای خوردن می‌برد.

 

یک روز خرس، هیزم‌شکن را به خانه‌اش دعوت کرد. هیزم‌شکن قبول کرده و به خانه خرس رفت. خرس به خوبی از هیزم‌شکن استقبال کرد. اما گفتگوی آنها به مشاجره کشیده شد. هیزم‌شکن عصبانی شد و به خرس گفت: ای حیوان بی‌عقل! من هم که با تو دوست هستم و رفت و آمد می‌کنم، احمق هستم.

خرس از اینکه هیزم‌شکن بدون در نظر گرفتن دوستی آنها با چنین سخنان تلخی به او توهین کرد بسیار ناراحت شد ولی به روی خود نیاورد. دیگر دیروقت بود. هیزم‌شکن بلند شد که برود. خرس به او رحم کرد و گفت: جاده خطرناک است، اینجا بخواب.

هیزم‌شکن چاره‌ای جز قبول کردن نداشت. با خود گفت: من با این حیوان کثیف بحث کردم. نکند که با من بدی کند.

تصمیمش عوض شد و با خود گفت ابتدا خرس را بکشم و بعد بروم. پس از مدتی، خرس به خواب رفت. هیزم‌شکن به آرامی بلند شد، با تمام توان با تبرش به سر خرس ضربه زد. سپس بلافاصله لانه خرس را ترک کرد. سوار الاغش شد و به سرعت دور شد.

پس از این اتفاق، هیزم‌شکن شروع به رفتن به جنگلی دیگر کرد. یک سال گذشت. یک روز که در جنگل مشغول جمع‌آوری هیزم بود، دوست خرس خود را دید! هیزم‌شکن با ترس به خرس نگاه کرد و گفت: دوست خرس من سال گذشته قصد بدی داشتم و می‌خواستم تو را بکشم. به همین خاطر با تبر به سرت زدم. من این گناه خود را می‌پذیرم. حالا هر کاری می‌خواهی با من بکن.

خرس گفت: تو هم می‌دانی که کار خوبی نکردی. زیرا به گناه خود اعتراف کردی. هر چه بود گذشت. حالا ببین کجا تبر زدی و چطور شده؟

هیزم‌شکن به سر خرس نزدیک شد و دید اثری از جای تبر نیست و خوب شده است!

خرس گفت: زخمی که با تبر زدی خوب شد اما زخمی که با زبانت در دلم باز کردی هنوز خوب نشده است. سپس در جنگل از چشم‌ها دور شد!

بر اساس این روایت، ضرب‌المثل "زخم خنچر خوب می‌شود ولی زخم قلب نه." از اینجا می‌آید.



خبرهای مرتبط