افسانه "مادربزرگ در دره"

افسانه‌های ترک (18)

2134007
افسانه "مادربزرگ در دره"

افسانه‌های ترک با معانی عمیق و پیام‌های آموزنده جلب توجه می‌کنند. این افسانه ها معمولاً به موضوعاتی مانند عدالت، حقیقت و خوبی می‌پردازند. آنها پر از موجودات خارق العاده، قهرمانان و رویدادهای ماوراء طبیعی هستند. در حین گوش دادن به این داستانها، می‌توان درک جدیدی از اعماق فرهنگ ترک و جنبه‌های جهانی تجربه بشری به دست آورد. با داستان مادربزرگ در دره همراه با شما هستیم…

در کشوری که شاید نامش هرگز شنیده نشده، مرد جوانی با مادرش زندگی می‌کرد. آنها روزها و شب‌های زیبایی را در خانه کوچک خود در یک روستای کوهستانی سپری کردند. همیشه بر سفره‌شان فراوانی و بر لبانشان لبخند بود. مرد جوان پدرش را در سنین کودکی از دست داده بود. از آن زمان  مادر و پسر تنها مانده بودند، اما کاری از دستشان بر نمی‌آمد.

آنها یک باغچه کوچک جلوی خانه کوچکشان داشتند. از آنچه در این باغچه پرورش می‌دادند، زندگی‌شان را می گذراندند. قانع بودند و گله‌ای نداشتند.

سالها گذشت. پسر مثل نهال رشد کرد و جوان شد. اما مادرش دیگر نمی‌توانست مثل سابق به باغ برود و کار کند. موهایش خاکستری شده بود. مرد جوان نمی‌خواست مادرش خسته شود. او به تنهایی شروع به کشت و کار در باغچه کرد.

مادر مرد جوان بسیار پیر شده بود. او یک مادربزرگ زیبا و شیرین سخن بود. مادربزرگی خوش صحبت. مادربزرگ دیگر نمی‌توانست آشپزی کرده و خانه را تمیز کند. مدام دعا می‌کرد:

- خدایا من فقط یک پسر دارم. می‌خواهم خوشبختی او را ببینم. خدایا یک عروس خوب به من بده تا شادی از این خانه کم نشود.

در حالی که مادربزرگ زیبا همچنان به این موضوع فکر می‌کرد، یک روز پسرش را صدا کرد و گفت: پسرم! من از انجام کارها ناتوانم. من خیلی پیرتر از آن هستم که نیازهایمان را برآورده کنم. میخواهم یک عروس به این خانه بیاوری تا کمک من هم باشد. نظرت چیست پسرم؟

مرد جوان چند روزی به حرف‌های مادرش فکر کرد... سپس گفت: مادر! هر طور که تو بخواهی!

بنابراین شروع کردند به دنبال عروسی خوش قلب، خوش زبان و خندان گشتن. دیری نگذشت که مرد جوان دختر دلخواه خود را پیدا کرد، با او ازدواج کرد و عروس را به خانه آورد.

در ابتدا روزها خیلی خوب می‌گذشت. با هم می‌خندیدند و خوش می‌گذشت. صبح‌ها پسر و عروس در باغ مشغول کار می‌شدند. سپس مرد جوان برای بریدن هیزم به کوه می‌رفت. از آنجایی که مادر و همسرش منتظر او بودند، به محض اتمام کارش راهی خانه می‌شد.

روزها به هفته‌ها تبدیل شدند و هفته‌ها به ماه‌ها. فصل ها یکی پس از دیگری گذشتند. آن روزهای خوب گذشته کم کم در حال از بین رفتن بودند. دیگر صدای بحث و مشاجره از خانه بلند می‌شد. مادربزرگ بیچاره کاری از دستش برنمی‌آمد که جلوی این بحث‌ها را بگیرد. چون او مسبب این بحث و دعوا بود. عروس خانه صبح تا شب غر می‌زد که مجبور نیستیم از مادرت مراقبت کنیم. او را از این خانه بیرون کن، زیرا مانع خوشبختی ما می‌شود. من مادرت را نمی‌خواهم.

مرد جوان با حوصله گفت:  کجا خواهد رفت؟ او کسی را جز من ندارد. اصلا چرا باید برود؟ او مادر ماست. او کاری جز یک گوشه نشستن نمی‌کند. چرا او را نمی‌خواهی؟ اگر او قدرت کار کردن داشت، از من و تو انتظار کمک نداشت.

اما علیرغم تمام این حرف‌ها، عروس اصرار می‌کرد که مادربزرگ باید از خانه برود. شبی مرد جوان نزد مادرش آمد و گفت: مادر! مرا ببخش. همسرم می‌خواهد که تو از این خانه بروی. من دیگر توان مقابله کردن با او را ندارم.

مادربزرگ با صدای آهسته گفت: می‌دانم فرزندم. من همه چیز را می‌دانم. اصلا ناراحت نباش مرا از اینجا دور کن و بگذار بروم. من از خودم مراقبت می‌کنم.

مرد جوان هرگز نمی‌خواست مادرش را ترک کند، اما از غر زدن‌های همسرش خسته شده بود. یک روز دست مادرش را گرفت و با هم آرام آرام به راه افتادند. به دره‌ای رسیدند. نزدیک غروب بود. مرد جوان به مادرش گفت: مادر! اینجا تنها جایی است که می‌توانم تو را بیاورم. مرا ببخش.

مادربزرگ با لبخند کوچکی که بر لب داشت با پسرش خداحافظی کرد: خداحافظ فرزندم. امیدوارم همیشه شاد باشی.

جوان مادرش را در آن دره رها کرد و به خانه بازگشت. روزها گذشت. اما او نمی‌توانست مادرش را فراموش کند. اتفاقات بدی به ذهنش می‌رسید و هراسان از خواب بیدار می‌شد.

با خودش می‌گفت: کسی چه می‌داند چه گرگ‌های بزرگ و حیوانات وحشی در آن دره وجود دارد؟ شاید مادرم را تکه تکه کردند.

او به همسرش گفت: وقتی فردا به جایی که مادرم را رها کردم بروم، مطمئنم که نخواهم توانست او را پیدا کنم. این چیزی بود که تو می‌ خواستی. حالا خوشحال هستی؟ اما من با دستان خودم مادرم را رها کردم. چطور توانستم این کار را بکنم، چطور با حرف تو مادرم را در کوه رها کردم!

از طرفی همسرش اصلا به این حرف‍‌ها اهمیت نمی‌داد و بی‌اعتنا بود.

صبح روز بعد، مرد جوان به سمت دره دوید. با خود فکر کرد حداقل می‌توانم استخوان‌های مادرم را جمع کرده و دفن کنم.

اما وقتی جوان به دره رسید نتوانست آنچه را که دید باور کند. دید که آنجا دره‌ای نیست که مادرش را رها کرده بود. گویی گوشه‌ای از بهشت ​​است. به جای گرگ، غزال‌های چشم زیبا در هر طرف پرسه می‌زدند. مرد جوان با هیجان به سمت مادرش دوید: مادر! خدا راشکر که زنده‌ای!

مادربزرگ زیبا با چهره‌ای خندان و با عشق پسرش را در آغوش گرفت. مرد جوان با کنجکاوی ماجرا را پرسید. مادربزرگ هم توضیح داد: بعد از رفتنت خیلی دعا کردم. سپس این حیوانات زیبا به اینجا آمدند. آنها هرگز مرا تنها نگذاشتند. برایم غذا می‌آورند. برو پسرم اینجا راحتم، شما هم نگران من نباشید.

مرد جوان هر بار که مادرش دهانش را باز می‌کرد شگفت‌زده‌تر می‌شد. چون وقتی مادرش صحبت می‌کرد، سکه‌های طلا از دهانش بیرون می‌ریخت. کمی بیشتر کنار مادرش نشست. سپس متفکرانه به راه افتاد.

با آرامش و شادی به خانه برگشت. او بی‌صبرانه منتظر دادن این خبر به همسرش بود. بالاخره وقتی همسرش فهمید چه اتفاقی افتاده دیوانه شد و گفت:

- چه می‌گویی؟ این غیرممکن است! زود باش مادر من را هم به آن دره ببر. آن دره قطعا قدرت جادویی دارد. از دهان مادرم هم سکه‌های طلا بریزد! فکر کن چقدر ثروتمند خواهم شد. عجله کن! منتظر چه هستی؟

مرد جوان از دیدن واکنش‌های زنش متعجب شد ولی نتوانست حرفی برای گفتن پیدا کند. مادر زنش را همراه با خود به آن دره برد. پس از رها كردن او در دره، به خانه بازگشت. صبح روز بعد همسرش با عجله او را به دره فرستاد و گفت این کیسه‌ها را با خود ببر. آن را با سکه‌های طلا پر کن. بدون معطلی برگرد می‌خواهم هر چه زودتر طلاهایم را بگیرم. کسی چه می‌داند چقدر طلا خواهم داشت! از این به بعد در عمارت زندگی خواهم کرد. این فوق‌العاده است. من خدمتکارانی خواهم داشت. از پیر شدن در این خانه خلاص خواهم شد. من پولدار خواهم شد، ثروتمند!

مرد جوان به سمت دره حرکت کرد. اما وقتی به دره رسید، از دیدن منظره، ترسید! انگار دره همان دره روز گذشته نبود. غزال‌ها رفته بودند و گرگ‌های درنده غول پیکر جایگزین آن‌ها شده بودند. مرد جوان با ناراحتی به خانه بازگشت. هرچه دیده بود را به همسرش تعریف کرد: مادرت مرده است! گرگ‌ها او را تکه تکه کرده‌اند. تکه‌های او را دفن کردم. مادر خودم را ندیدم. آنجا نبود! غزال‌ها او را به جایی دیگر برده‌اند.

همسرش نتوانست چیزی بگوید. سکوت کرد... سکوت کرد... روزها، ماه‌ها حرفی نزد. و دیگر هرگز نتوانست صحبت کند.



خبرهای مرتبط