افسانه "پرنده آبی"
افسانههای ترک (23)
افسانه "پرنده آبی"
امروز یک داستان زیبا را با شما به اشتراک خواهیم گذاشت که اهمیت دوستی را توضیح میدهد. دوستی یکی از با ارزشترین پیوندهای زندگی ماست. در این داستان خواهیم دید که حتی یک دوست کوچک هم میتواند کمک بزرگی باشد. با داستان "دوستی" همراه با ما باشید.
در زمانهای گذشته، هنگامی که مرد جوانی مشغول شکار بود، پرندهای آبی را دید که بر روی سنگی نشسته است. شکارچی به پرنده نزدیک شد ولی پرنده پرواز نکرد. با خود گفت: "این پرنده چیکار میکند؟" سپس پرنده را گرفت و دید که پرهای دمش کنده شده است. دلش به حال او سوخت و با خودش به خانه برد. پرنده را به پدرش نشان داد. پدرش گفت:
-پسرم! از این پرنده 15 روز مراقبت کن و بعد اجازه بده به هر جا که میخواهد پرواز کند. مرد جوان به حرف پدرش گوش داده و 15 روز از پرنده مراقبت کرد. حال پرنده خوب شد و پرهایش دوباره رشد کرد.
مرد جوان به پرنده گفت: به هر جا که میخواهی پرواز کن و برو!
پرنده آبی گفت: اگر روزی به کمک احتیاج داشتی! مرا صدا کن! و آدرس جایی که میرفت را به جوان داد.
مرد جوان نیز گفت: اگر به کمکت نیاز داشتم حتما دنبالت خواهم آمد.
سپس پرنده پرواز کرد و دور شد.
زمان زیادی گذشت. پدر و همسر مرد جوان مردند. مرد جوان چیزی برای خوردن و پوشیدن نداشت. به همین خاطر مجبور شد که دنبال پرنده آبی برود. به راه افتاد و چندین شبانهروز به دنبال پرنده گشت. از فرط خستگی و گرسنگی رنگ پریده شده بود. در راه با یک مرد روبرو شد. مرد از او پرسید: کجا میروی؟
جوان گفت: دوستی داشتم به نام پرنده آبی! دنبال او می گردم. میدانی روستایی که زندگی میکند کجاست؟
مرد پاسخ داد: با او چه کار داری؟ روستایش دور نیست.
جوان گفت: کفگیر به ته دیگ خورده! او دوست من بود، از او کمک خواهم خواست.
مرد گفت: آن پرنده یک صندوقچه آبی کوچک دارد. آن صندوقچه را از او بخواه. آن را داخل یک صندوق بزرگ گذاشته است. اگر آن صندوقچه را بگیری، ثروتمند خواهی شد.
جوان از مرد تشکر کرده و به راهش ادامه داد. روز بعد به روستای پرنده آبی رسید و خانهاش را پیدا کرد.
پرنده آبی از دوستش استقبال کرد. برایش لباس داد و شکمش را سیر کرد. جوان میخواست که برگردد. پرنده آبی به او گفت: از راه دور آمدهای، خسته هستی. چیزی از من نمیخواهی؟
جوان گفت: مال دنیا را هم نمیخواهم، جان نیز نمیخواهم! فقط صندوقچه آبی داخل صندوق بزرگ را میخواهم!
پرنده آبی پرسید: از کجا میدانی که من صندوقچه آبی دارم؟ نکند کسی به تو گفته است!
جوان پاسخ داد: نه! کسی به من نگفته است. من خودم فهمیدم!
پرنده آبی گفت: دوست من، صندوقچه را به تو میدهم ولی قبل از رسیدن به خانه آن را باز نکن!
جوان قبول کرد و صندوقچه را گرفت و به راه افتاد. پس از چند روز راه رفتن، کنجکاو شد که داخل صندوقچه چیست! آن را باز کرد و دید که دو کبوتر داخل آن است! کبوترها به محض باز شدن در صندوقچه پر زده و پرواز کردند. جوان دنبالشان دوید و یکی از آنها را گرفت. وقتی که میخواست دومی را بگیرد، یک گرگ وحشی حمله کرد و کبوتر را گرفت. جوان التماس کنان به گرگ گفت:
این را از دوستم گرفته بودم. لطفا کبوترم را پس بده.
گرگ وحشی با عصبانیت گفت: اگر کبوترت را نخورم، یک سال بعد تو را خواهم خورد.
جوان گفت: اگر میخواهی مرا بخور ولی التماس میکنم یادگاری دوستم را رها کن.
گرگ کبوتر را پس داده و گفت: سر قولت بمان!
جوان کبوتر را در صندوقچه گذاشت و پس از چندین روز راه پیمودن به خانهاش رسید. با باز کردن در صندوقچه، دو کبوتر پرواز کرده و روی در خانه نشستند.
از آن روز به بعد همه چیز در خانه رو به راه بوده و مرد جوان ثروتمند شد. روزها و ماهها گذشت. گرگ به یاد جوان افتاد. جوان هم هراسان با خود میگفت امروز فردا گرگ برای خوردن من خواهد آمد. تا اینکه یک روز صدای شلیک تفنگ به گوش رسید. زبان جوان از ترس بند آمد و دیگر نتوانست حرف بزند. مدتی بعد به خودش آمد و دید که دوستش پرنده آبی پیشش است.
جوان از پرنده آبی پرسید: تو که دوست من هستی چرا مرا اینقدر ترساندی؟
پرنده آبی گفت: نه من تو را نترساندم. من دوستیام را به تو ثابت کردم. گرگ وحشی که قصد داشت تو را بخورد، برادر بزرگتر من بود. او پر و دم مرا چیده و در جایی خلوت رها کرده بود. تا اینکه تو مرا پیدا کردی و 15 روز از من پرستاری کردی. به من آب و دانه دادی از من مراقبت کردی. من هم به خاطر دوستیمان صندوقچهام را به تو دادم. ولی خبردار شدم که گرگ قصد دارد تو را بخورد. من بودم که با تفنگ شلیک کردم. برادر گرگم را زدم.
فراموش نکنیم که دوستی واقعی گنجینه ارزشمندی است که همیشه با ماست و پشتیبان ماست.
خبرهای مرتبط
روند ابداع تختخواب تاشو در طول تاریخ
سارا گود در 14 ژوئیه 1885 حق ثبت اختراع اولین تختخواب تاشو را که اختراع کرده بود دریافت کرد