خاطرات یک توریست از شهر استانبول تورکیه
سفر من به تورکیه با پرواز به استانبول شروع شد

من سیران هستم. امروز در مورد سفری که به تورکیه داشتم معلومات خواهم داد. سفر من به تورکیه با پرواز به استانبول شروع شد. صحبت دلپذیری که در طیاره با خانم گونش معلمه متقاعد داشتم آغاز خوبی برای سفرم به تورکیه بود. لحظات صمیمانهای که بعد از پرواز در میدان هوایی استانبول در کنار چای داغ گذراندیم، تبدیل به یکی از اولین خاطرات فراموش ناشدنی این سفر شد.
بعد از گرفتن بکس هایم، در تورکیه یک سیم کارت خریدم. با خرید این سیم کارت اینترنتم فعال شد و دیگر هیچ مشکلی در مورد تماس نداشتم. شماره تلفن هایمان را با خانم گونش به اشتراک گذاشتیم و قول دادیم که دوباره همدیگر را ملاقات کنیم. او مرا به خانهاش دعوت کرد و گفت که می توانم هرچقدر که خواستم در آنجا بمانم. به او گفتم که در منطقه تقسیم استانبول هتل گرفتم اما می توانم چند روزی مهمانش باشم. احساس می کردم که می توانم چیزهای زیادی از فرهنگ تورکیه از او بیاموزم. هنگام ترک میدان هوایی، با خانم گونش وداع کرده و به تنهایی سفر خود به استانبول را آغاز کردم. شهری که منتظر من بود و هر گوشهاش چیز های جدیدی را نوید می داد.
سفر من در استانبول قرار بود در هتلم در تقسیم ادامه یابد. پیش از سفر، از مسافت تقریبی 40 کیلومتری میدان هوایی استانبول تا تقسیم مطلع شده بودم. دانستن این که چندین گزینه ترانسپورت برای این مسیر وجود دارد، به من احساس راحتی داد. اینکه تقسیم به عنوان قلب استانبول شناخته می شود و از آنجا می توان به راحتی به تمام نقاط شهر رسید، مرا بسیار هیجان زده کرده بود. به همین دلیل، موقعیت هتل خود را به طور خاص در تقسیم انتخاب کرده بودم. بعد از ترک میدان هوایی، سوار بس فرودگاه شدم. در مسیر راه، هرچه بیشتر ساختار شهر را تماشا می کردم، به هیجانم افزوده می شد. وقتی به میدان تقسیم رسیدم، به شدت تحت تأثیر جاذبه های استانبول قرار گرفتم. فضای زنده میدان، انرژی موجود در جاده ها و بوی تاریخ که در هر گوشه حس می کردم، مرا کاملاً جذب کرده بود. بعد از چند دقیقه گشت و گذار در میدان، به سمت هتلی که قبلاً گرفته بودم رفتم تا کمی استراحت کنم. هتل تنها چند دقیقه از میدان فاصله داشت. وقتی وارد گردیدم، با یک استقبال گرم روبه رو شدم. فضای آرامش بخش لابی کافی بود تا احساس راحتی کنم. امور پذیرش به سرعت انجام شد و با سوار شدن به لفت به منزل چهارم رفتم تا به اتاقم بروم. به محض ورود به اتاق، بکس خود را کنار گذاشتم و اولین کاری که کردم، دویدم به سمت کلکین. وقتی پرده ها را باز کردم، منظرهای که دیدم مرا مجذوب خود کرد. روبه رویم، انرژی پرجنب و جوش تقسیم و آرامش آبی تنگهی بسفر در هماهنگی بی نظیر گسترش یافته بود. بحر، در دوردست ها به خطی نازک تبدیل شده بود و پرندگان بحری در آسمان پرواز می کردند. آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و نور طلاییاش روی سطح بسفر پخش می شد. در آن لحظه، مجذوب زیبایی منظره شده بودم. ترکیب انرژی تقسیم و آرامش بسفر باعث شد که از همان ابتدا جاذبهی استانبول را حس کنم. هر قدر بیشتر در مورد چیز هایکه در این شهر منتظرم بود فکر می کردم، لبخند به لبانم می آمد. من به یک ماجراجویی جدید در استانبول قدم گذاشته بودم و این تنها آغاز بود.
بعد از کمی استراحت، به پیاده روی در جاده استقلال رفتم. صدای نوستالژیک تراموا، ملودیهایی که از مغازهها به گوش می رسید و اجراهای هنرمندان خیابانی که تأثیرگذار بودند، این تجربهی منحصر به فرد را کامل می کردند. در هر قدم، بیشتر و بیشتر احساس می کردم که استانبول چقدر شهر رنگارنگ و چند فرهنگی است. هرچه به ساعات عصر نزدیک می شدیم، جاده بیشتر پر جنب و جوش می شد. در میان جمعیت، از هر گوشهای یک ملودی متفاوت به گوش می رسید. در یک گوشه، هنرمندی با ساز بغلما موسیقی محلی می زد و عابران را به طور موقت به سرزمین خود می برد. کمی جلوتر، گروهی از جوانان با گیتارها و درام هایشان آهنگ های راک می نواختند و جمعیت اطرافشان با شور و شوق به همراهی می پرداخت. از گوشهای دیگر صدای موسیقی کلاسیک توجه من را جلب کرد. گروهی سه نفره یک کنسرت کوچک خیابانی برگزار کرده و با ملودیهایشان فضایی جادویی ایجاد می کردند. اما چیزی که بیشترین توجه من را جلب کرد، مردی بود که در وسط جاده ایستاده بود. او با دف خود ریتم می زد و با هارمونیکا یک ملودی شاد می نواخت. جوانان با شادمانی دور او می رقصیدند و بزرگترها این لحظه را با تلفن های همراه شان ثبت می کردند. جاده استقلال به نوعی به یک میدان کنسرت خیابانی تبدیل شده بود. در هر قدم شاهد بودم که فرهنگ ها و احساسات مختلف با موسیقی به نمایش گذاشته میشد. آن لحظه، این جاده را به عنوان روح استانبول شناختم. این فضای جادویی که هنر و انسان در هم آمیخته بود، در خاطرم به عنوان یک لحظه فراموش نا شدنی ثبت شد.
این سفر برای من تنها یک شروع بود. مشتاق بودم که بدانم کدام جاده ها را باید بگردم، کدام طعم ها را باید بچشم و این شهر چه چیزهای دیگری برای من خواهد داشت. جادوی استانبول کاملاً مرا را در خود غرق کرده بود و باور داشتم که هر لحظهاش فراموش نا شدنی خواهد بود. اما بعد از یک روز پر از هیجان، احساس خستگی بیشتری می کردم. با خود گفتم: "صبح فردا با انرژی دوباره به میدان تقسیم و این جاده خواهم رفت" و به هتلم برگشتم تا استراحت کنم. برای ماجراجوییهای جدید، خواب خوب ضروری بود.